به پهلو دراز کشیده دستشو از پشت دراز کرده رو فرش دنبال یه چیزی میگرده ولی جرات نمی کنم کمکش کنم ، میدونم میخواد وقتش بگذره فکرش جای دیگست از درون آرومه به همه اون چیزایی که میخواست رسید همه اسمشو بلند داد میزنن دستاشو میاره جلو ولی دستاش خالیه ، نگاش به فرش ِ دوس نداره منو ببینه ، دستشو برد تو جیبشو یه پاکت سیگار درآورد نخ ِ پاکتُ کشید، سیگارو از بچه هاش بیشتر دوس داره اگه یه ساعت نکشه ناراحت میشه ، دمغ میشه ، عصبی میشه ، کم حوصله میشه ...
یه لحظه به من نگاه کرد جرات فکر کردن هم نداشتم، ترسیدم فکرامو بخونه ، میرزا اومد پیششش امّا قبول نکرد بره جنگل... رفیقاش وقت رفتن اومدن واسه رخصت ، حرفی نزد ، ساکت نگاشون کرد .حبیب میدونس اون اگه نمیره جنگل بخاطر بچه هاس حبیب خیالش راحت بود چون اونو داشت ولی بابا بزرگ هیشکیو نداشت . جنازه حبیبُ که آوردن گریه نکرد فقط نگاه کرد انگاری باهاش حرف میزد جنازرو فردا میخواستن چال کنن دلش طاقت نیاورد رفت کنار حبیب خوابید با چشای باز خوابید، تا صبح حبیب ُ نگاه میکرد یه دست بیشتر نداشت . خودش حبیبُ چال کرد ، سیگارش تموم شد ، مادر بزرگ میگه رفیقاش همه مردن ولی اون هر روز داره میمیره ، هر روز خودشو با حبیب چال میکنه ، ریه هاش طاقتشو ندارن میخواد سرفه کنه اما سرفش نمیاد ...
دستاشو باز برد پشتش ، بازم داره دنبال یه چیزی میگرده ، این بار پیداش میکنه ، یه فندک . 4 5 باری میزنه روشن نمیشه تو هوا تکونش میده این دفه روشن میشه ، این دفه عمیق تر پک میزنه ، فهمیده دارم نگاش میکنم ، رومُ برگردوندم ولی هیچی جلوم نیست فقط دیوار .اون چشماش به من بود و من روم به دیوار ، دیوارش ترک داشت خونه قدیمی بود ، تو خونه های قدیمی نفس کشیدن برام سخت ِ ولی آدماش یه چیز دیگن ... دایی میگه مخواد خونه بابابزرگُ خراب کنه یه جوری میشم دلم تنگ میشه خونه رو دوس ندارم ولی دلم براش تنگ میشه منو یاد بابابزرگ خدا بیامرز میندازه .
:-)